۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

صخره

صخره را باز می کنم. همان صفحه ی سبز، همان خانه ی قدیمی، که مدتی درش را تخته کرده بودیم. خیلی کارها طبق ِ قانون های نانوشته انجام می گیرد؛ یکی اش هم همین تخته کردن ِ در ِ وبلاگ ِ دو نفره ی قدیمی مان. برای ِ مدتی سایه وار زندگی کردیم. سایه هایی که از بیرون، بالای ِ سر ِ زندگی مان قرار داشتیم و گوشه هایی را در تاریکی ِ سایه هایمان، از دیدها پنهان می کردیم. این قدر به این کار ادامه دادیم تا حاشیه های ِ خطرناک از زندگی مان دور شوند و فاصله بگیرند. حالا می توانستیم با احتیاط به نور اجازه دهیم آرام آرام، به زندگی مان روشنایی بپاشد و بخش هایی از آن را روشن و واضح کند.

دیشب بود. پیشنهادی دادم؛ انجام ِ کاری در وبلاگ. قبول کرد. همیشه دلم می خواست، این فکر وسوسه ام می کرد و می کند، که کاری استثنایی برایش انجام دهم. یعنی این فکر همیشه همراهم هست. همیشه دوست دارم که برایش کارهای ِ استثنایی انجام دهم، که خوش حال شود، که برایش مهم باشد. تجربه ثابت کرده که در محبت کردن کم می آورم. همیشه پیش قدم است و عمیق تر و حساس تر و هر صفت ِ مثبت ِ دیگری که بگویی. شاید این پیشنهادم برایش کاری مهم می بود.

بعد از صحبت، وبلاگ ِ قدیمی مان، همین صفحه ی سبز را باز کردم. شعرهایش، تاریخ ِ شعرها، و چند تا نوشته ی من جلوی ِ چشمانم بود. اشکی ناشی از یادآوری ِ آن روزها و خاطراتمان چشمانم را تر کرد. خواندم. خوب بود. بعد از یک سال، نوشته هایی که برایم خام بودند، حالا پخته به نظر می رسیدند. لذت بردم. لذت بردن را هم زا او یاد گرفته ام. وقتی که احساسی دارم آن را بروز دهم و جلوی ِ هیچ احساسی، مثلا لذتم را نگیرم.

باز هم نشستم و نگاه کردم. صفحه ی سبزش را، کلماتش را، اعضایش را، آدرس را، اسمش، صخره، را. به این فکر می کنم که برای ِ انجام ِ پیشنهادم از کجا شروع کنم؟ کجا مجموعه را جمع اوری کنم؟ اما وسط ِ این فکرها ذهنم وسوسه می شود که اینجا بنویسم. همین باعث شد که این کلمات نوشته شوند و بر صفحه ی سبز به نمایش درآیند.