۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

چشم‌ات

چشم‌ات را ببین
ستاره‌های رویایی
آخ خاتون
تو چقدر زیبایی

فائز احیا
۶ دی‌ماه ۱۳۹۲

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

کجایی؟

تو کجایی؟
من همانجا که تویی
چونی؟
عاشقم در همه حال
می‌گذرد؟
               آری
فکر تو از خاطر من،
همه وقت،
شاد و شیرین
می‌گذرد

فائز احیا
28 آذرماه 1392

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

زیبایی

وقت تقسیم زیبایی،
چه شد که این‌همه عجله کردی؟
حالا فقط تو زیبایی

فائز احیا
19 آذرماه 1392

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

دستم نمی‌رسد

دستم نمی‌رسد
دستم به دامان تو نمی‌رسد
و دلم چه غوغا کرده که دست نمی‌رسد
آشوب هفتاد و نمی‌دانم چند ملت
که چرا دستم نمی‌رسد
و این چرا
دلم را سخت بی‌تاب کرده
ولی بازهم دستم نمی‌رسد

فائز احیا
18 آذرماه 1392

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

می‌کشد بی‌تو مرا

نفس نمی‌کشم امروز
نفس نمی‌کشم
نفس مرا به عمق درد می‌کِشد
نفس مرا به جای نه بودن تو می‌کِشد
و این نفس 
نفس نفس
آخر بدون تو،
می‌کُـشـد مرا 

فائز احیا
16 آذرماه 1392

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

گیس تو

گیس تو به رنگ شب
من هم که شب‌شکن
دست من آغوش عشق
تن توآغوش امن
تو بیا به جنگ من
من شوم اسیر تن

فائز احیا
7 آذرماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

خاطرات

باز خاطرات پیچیده
در لفاف بی‌سرانجامی
می‌برد بادبادک خیال مرا
تا سر ِکوچه‌های آشنایی
می‌بینم نشسته کسی آنجا
می‌شناسم و نمی‌شناسد مرا
سال‌ها رفته و او رفته
فقط خاطرات‌اش مانده به جا
درد می‌گیرد میان سینه‌ام،
دلم
آتشی در آن هنوز مانده،
به جا

فائز احیا
29 آذرماه 1392

پ.ن: دو خط ابتدا متعلق به سال گذشته‌است در گیرودار آنچه او می‌داند. 

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

اشک

می‌دانی،
دل انار می‌ترکد
از پرآبی
مثل چشمان من
وقت دلتنگی


فائز احیا
22 آبان‌ماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

شیرازی من ...


آن دور دست
زیر سایه زاگرس
زنی‌ست
زیبا
که البرز
این بلند ِ ستبر
راز نگه‌دار دلتنگی مرد‌اش شده



فائز احیا
17 آبان‌ماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

عاشقی‌ست

نوبت عاشقی یک چندی‌ست
نوبت زندگی،
هر روز
چون که تنها شدی چندی
زندگی نیست
جهنم‌ست
هر روز


فائز احیا
16 آبان‌ماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

ایمان

ایمان‌ام 
میان خرمن گیسوی توست 
چه بادی می‌رود 
هردم 

فائز احیا 
15 آبان‌ماه 1392

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

واژگان

واژگانش شرح حالند، بیشتر از یک داستان، بیشتر از یک نوشته ی استخواندار و دارای ابتدا و انتها. او با واژه، با عبارت، با شعر، دل تنگی اش را می گوید، خاطره ای تعریف می کند، حادثه ای را شرح می دهد، و ما را می گوید.‌
باید در واژگانش دقیق شد، که بدانی چه می گوید، چه نیاز دارد، چه شده،... ؟

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

صخره

صخره را باز می کنم. همان صفحه ی سبز، همان خانه ی قدیمی، که مدتی درش را تخته کرده بودیم. خیلی کارها طبق ِ قانون های نانوشته انجام می گیرد؛ یکی اش هم همین تخته کردن ِ در ِ وبلاگ ِ دو نفره ی قدیمی مان. برای ِ مدتی سایه وار زندگی کردیم. سایه هایی که از بیرون، بالای ِ سر ِ زندگی مان قرار داشتیم و گوشه هایی را در تاریکی ِ سایه هایمان، از دیدها پنهان می کردیم. این قدر به این کار ادامه دادیم تا حاشیه های ِ خطرناک از زندگی مان دور شوند و فاصله بگیرند. حالا می توانستیم با احتیاط به نور اجازه دهیم آرام آرام، به زندگی مان روشنایی بپاشد و بخش هایی از آن را روشن و واضح کند.

دیشب بود. پیشنهادی دادم؛ انجام ِ کاری در وبلاگ. قبول کرد. همیشه دلم می خواست، این فکر وسوسه ام می کرد و می کند، که کاری استثنایی برایش انجام دهم. یعنی این فکر همیشه همراهم هست. همیشه دوست دارم که برایش کارهای ِ استثنایی انجام دهم، که خوش حال شود، که برایش مهم باشد. تجربه ثابت کرده که در محبت کردن کم می آورم. همیشه پیش قدم است و عمیق تر و حساس تر و هر صفت ِ مثبت ِ دیگری که بگویی. شاید این پیشنهادم برایش کاری مهم می بود.

بعد از صحبت، وبلاگ ِ قدیمی مان، همین صفحه ی سبز را باز کردم. شعرهایش، تاریخ ِ شعرها، و چند تا نوشته ی من جلوی ِ چشمانم بود. اشکی ناشی از یادآوری ِ آن روزها و خاطراتمان چشمانم را تر کرد. خواندم. خوب بود. بعد از یک سال، نوشته هایی که برایم خام بودند، حالا پخته به نظر می رسیدند. لذت بردم. لذت بردن را هم زا او یاد گرفته ام. وقتی که احساسی دارم آن را بروز دهم و جلوی ِ هیچ احساسی، مثلا لذتم را نگیرم.

باز هم نشستم و نگاه کردم. صفحه ی سبزش را، کلماتش را، اعضایش را، آدرس را، اسمش، صخره، را. به این فکر می کنم که برای ِ انجام ِ پیشنهادم از کجا شروع کنم؟ کجا مجموعه را جمع اوری کنم؟ اما وسط ِ این فکرها ذهنم وسوسه می شود که اینجا بنویسم. همین باعث شد که این کلمات نوشته شوند و بر صفحه ی سبز به نمایش درآیند.

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

خوش خرامان می‌روی


خوش خرامان روی من
‫آی آی! خوش خرامان روی من‬
‫آی آی! سرو سهی بالا بلندم‬
‫بوستان می‌روی، آهسته‌ رو‬
‫چشم من مست به دنبالت می‌دود
آی آی! خار دارد راه‬، ‫آهسته رو‬
فائز احیا
20 بهمن‌ماه 1391

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

زلال باهار بارانم

می‌آیی و می‌مانی

و واژه‌ها را 

سبزتر از هر جوانه

می‌آوری با خود

از بس که زلالی

باران باهارم

فائز احیا

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

جان‌نثار و می‌فشان صنمم



دست‌هایم جان‌نثاری می‌کنند
چشم‌هایم خود را فدایی می‌کنند
بس که تو دلربایی ای صنم
لب‌هایم می‌فشانی می‌کنند

فائز احیا
17 دی‌ماه 1391

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

بیش از بیشتر


بیش از بیشتر
چشمانت را بگو،
آن دو رند ِ مست خرابات‌نشین؛
بیشتر مرا بفریبند
و لبانت را بگو،
آن دو نرگس ِجادوی ِشیرین؛
بیشتر مرا مست دارند
هیچ از این کم مکنند
که مرا جز این درمانی نباشد
در این روزهای سخت ِ تا تو اندکی

فائز احیا
16 دی‎ماه 1391