۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

دلم هم بعضی ساعت ها تنگ می شود. این قدر که فقط به عکس هایت خیره می شوم. بیشتر از همه آن عکسی را دوست دارم که خودم با گوشی ام گرفتم، وقتی که در پارک نشسته بودیم. روی نیمکت، من هم کنارت نشسته بودم. بعد روبرویت خم شدم. به صورتت نگاه کردم. بعد گفتم که چرا من از تو عکس نداشته باشم. موبایلم را روبروی صورتت گرفتم. کمی کادر را جابه جه کردم تا فقط تو در عمس باشی و عکس انداختم، از صورتت. بعد نشانت دادم. گفتی که چه چاق افتادی ( خب چاق هستی :دی ). صورتت و گونه هایت تپل افتاده بود. بعد من دوباره روبرویت ژست گرفتم. کمی بیشتر روبرویت قرار گرفتم. تو لبخند زدی و من آن صحنه را ثبت کردم.

زیرمشت


زنی

با جنینی در شکم

کجای دنیا اش

مهم نیست

زیرلگد نری‌لش

له‌شده

جنین‌اش سقط‌شده

زبانش در کام

دریده‌شده

قلب ِمن

ز درد اوی

هزاران تکه‌شده

خدا 

اما

نشسته و همچنان نگاه‌اش

منجمد‌شده


فائز احیا


11 خردادماه 1391


مردی در شمال افغانستان زبان همسرش را بریدیک مرد ۲۲ ساله در ولایت بلخ در شمال افغانستان پس از آن که همسرش را لت و کوب کرد، قسمتی از زبان او را با کارد برید.*منبع: بی بی سی پارسی

ما با خیال رویت

تو که می روی که پیاده بروی، با مادر. من هم می نشینم که کمی حرف بزنم با مادر، به سراغ بچه گربه های حیاط هم می روم و بازی می کنم. گاه گاهی هم خیالت در میان ذهنم به بازیگوشی مشغول می شود. نمی دانم این من هستم که به تو سر می زنم، یا تو هستی که در خیال ِ من سرک می کشی.

***

تو می گویی در خرداد عروسی می گیرم. هوا خوب است. من می گویم آذر ماه یا دی ماه خوب است. توی می گویی هوا سرد است، نمی شود عکس گرفت. من می گویم بهتر هم هست. عروس پالتوی سپید می پوشد با یک کلاه سپید و تور سپید بر آن. می تواند حتا گل خوش بوی یخ به دست گیرد. بعد تو می خندی. من هم می خندم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

خاطره های همیشگی مان

ساعت ها هم که حرف بزنیم، خستگی به تن مان نمی آید. حتا انگشتان مان از تایپ کردن خسته نمی شود. صدای مان از حرف زدن نمی گیرد. همیشه هم حرف داریم برای گفتن.

چه قدر لحظه لحظه خاطرات دو روزه مان را مرور کرده ایم. بعد من گفته ام که کاش آن وقت دستت را رها نمی کردم، کاش در مترو نمی ترسیدم، کاش ... . و تو جلوی کاش گفتن هایم را گرفته ای. تو به من گفته ای که به عقب بر نگردم و خودم را سرزنش نکنم. گفته ای که در لحظه، بهترین کار را کرده ام. گفته ای که در آینده لحظه های بهتری خواهیم داشت.

در مترو هم که بودیم، و من گاهی می ترسیدم، بارها تاکید کردی که " با من از هیچ چیز نترس" ، و من هر بار به احساس امنیت شدیدی دچار شده ام. تاییدها و تاکید هایت، و رفتار مطمئنت ، مرا به آرامشی عمیق دعوت می کند، آرامشی که در آن حل می شوم. آرامشی که تا به حال در زندگی ام ندیده ام.

بعد از من می گویی که سخت می گیرم و از تو که ساده می گیری و می گویی این بد نیست که من سخت می گیرم. اما می خواهی که در رابطه مان، همه چیز را به دستان تو بسپارم. و من تاکید می کنم که همه چیز را با هم حل می کنیم، هر کس سهم خود و با توجه به توانمندی های خود. 

*****
محبوبم، آسمان زندگی ام با تو رنگی دیگر گرفته. دیگر از آن آبی که گاهی تیره تر می شد و گاهی روشن تر اثری نیست. آسمانم آبی هم دارد، اما رنگ غالب ِ آسمانم "رنگی" است. آسمانم یک رنگین کمان بزرگ است. هر لحظه اش با تو یک رنگ است، یک شور است. آسمانم بیشتر آبی ِ آرام است و زرد و نارنجی و قرمز، سبز و سپید، صورتی، یاسی، بنفش، اصلن هر رنگی که فکرش را کنی. آسمانم با آسمان تو یکی شده و رنگین. و من عاشق این رنگین شدن ِ آسمان های مان هستم. فکری به ذهنم رسیده، آسمان ِ چندم بهشت بود؟!!!

بارش عاطفه


زمان فسرده
تلخ
سرد
گردهای مرده بر زنده‌نمایان شهر؛
در انتظار باران رحمتی
انوار ظلمت شکن ِ مرحمتی
اما پی در پی مصیبتی
ناگاه نسیمی فرح‌بخش
زان میانهِ پر درد و دهشت
وزید
مردگی پرید
چشم تو به من خندید
باران نوازش سرانگشتت
بر سر عاطفه‌ام،
بارید
شاد شد هرچه که باید باشد
و درخشید
دلِ من؛
از پس ابرِ باهار
زندگی هم تابید
پایدارست کنون
مهر من و تو
غم از آن دور
شادی‌اش پابرجا.


فائز احیا
10 خردادماه 1391

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

داستان


داستان ما

از چشمان تو آغاز شد

داستان ما

تا انتهای نگاه تو ادامه دارد

تا انتهای بارش نوازش

و تا انتهای رویش عشق؛

حجم باهار

و سیال زمان

شکل می‌دهند به ما

شکل زیبای عاشقی


فائز احیا

9 خردادماه 1391

شیرینی یک دیدار

از گودر، شعر جدیدت را خوانده بودم. پر بود از دل تنگی، و تب. غصه در دلم نشست. کمی هم نگران شدم. می دانستم که این احساس، این تب، بیمارت کرده. خواستم تماس بگیرم، گفتی که چند دقیقه صبر کنم تا بیایی نت. کمی بی قرار بودم. صبری که گفته بودی، به نظرم طولانی آمده بود. از طرفی داشتم فرم هایم را بررسی می کردم، برای آقای رییس که رفته بود خانه، که آماده شود و برای جلسه برود تهران. تو زنگ زدی، گفتی که میایی نت. آمدی نت. بوسه ای و سلامی کردی. تلفن زنگ خورد، مدیرم بود. صدایش استرس داشت. نفس نفس می زد.

-    خانمم حالش بد شده. برده اندش بیمارستان. من دارم می روم بیمارستان. بچه ام به دنیا میاد. شما باید بری تهران.
-    من که نمی توانم مهندس.
-    من زنگ می زنم، بهت می گم که چه کار باید بکنی !

و همان وقت برایت پیام گذاشتم که دارم می آیم تهران. ساعت 11 صبح بود. همه چیز با چنان سرعتی طی شد، که خودم هم نفهمیدم. فقط ساعت سه بود که به تو پیام دادم که دارم می روم فرودگاه. گفتی که بیایی دنبالم؟ گفتم که زیاد که نمی توانیم با هم باشیم، راه ِ تو هم طولانی است. گفتی که می آیی.

در هواپیما، همه فکر و ذهنم رسیدن بود. کنارم، سه مرد ِ عرب نشسته بودند که سرشان به کار خودشان بود و فارسی نمی دانستند. من هم "داستان" می خواندم، شاید که همین یک ساعت باقی مانده، زودتر بگذرد.

پرواز نشست و من همکاران ِ همراه را پیچاندم و تو را از آن طرف شیشه های گیت دیدم، با تیشرت سفید و شلوار جین ت. بعدش همراهی تو بود، تا رساندن م به خانه، و دیدار چند ساعته فردایمان، که بماند.

حالا، با خاطره های جدیدم خوشم. با یاد ِ تو، با بازی ِ دستانم در دستان ِ تو ، با شیطنت ِ چشمانم در چشمان ِ تو ، با ایستادن ِ قامتم در کنار ِ قامت ِ تو . با حضور ِ تو شادم.

سما


ناب‌ترین حسِ جهانی

که

 به روحِ من در شدی
و
روح ِمن در سما اندر شدی


۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

صنم


ای دست تـو درمان مـن

ای چشم تـو ایـمـان مـن

جانم در ربودی ای صنم

ای لعـل تـو شـراب مـن



فائز احیا
8 خردادماه 1391

آغوش تو

به تو می‌اندیشم
و فکر بال می‌گیرد
از اینجا تا به آغوش تو
همچو پروانه
و دلم آن آغوش عاشقانه‌ات را
حسرت می‌کشد.

فائز احیا
8 خردادماه 1391

آمدنت

مرا ببین
خجسته می شوم کنون
زدیدنت
و بال می شود
زتو
روح خسته ام

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

تب

من تب کرده‌ام ز دوری تو

و سرم سخت درد می‌کند

زجر می‌کشد روحم

و ناشکیب گشته جانم

 ز ناتوانی جسم

و تو سخت شکیب می‌کنی

شرم چون تیغ می‌دود بر جوارح من

و تو نوش می‌شوی این زخمی ِتن را

دست خالی من را لرز خجلت در می‌نوردد

  نازنینم، باران م

و تو ستون ِسکون و آرامش می‌گردی 

چه گویم‌ت که بزرگی در برابر من

ولیهمپای من شده ای.

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

هر کاری که می کنیم، با هم ...

خب می دانی که بی تو، نه پلاس معنی دارد و نه نت و نه هیچ؟! دیروز که صحبت می کردیم، گفتی که می خواهی پلاس را کم کنی، من هم گفتم با هم. بعد تو به من خندیدی و گفتی که من یک روز پلاسم را بستم و بیشتر از آن طاقت نیاوردم و من معتادم. بعد کلی خندیدیم و از من انکار و از تو اصرار. اما جدای از این خنده ها، شک نکن، که اگر بخواهی با هم کم می کنیم، اصلن با هم ترک می کنیم حتا ! خب اینجا ، وقتی تو نباشی، یک چیز عظیمی کم دارد.

خب الان تو خوابیده ای. مقداری مریض بودی. گفتی که سردرد داری و تب. شاید هم که فکرت زیادی مشغول بوده. من هم زنگ نمی زنم. فهمیده ام که از عادت های خوابیدنت این است که اگر بیدار شوی، دیگر خوابت نمی برد. من هم دلم نمی آید بیدارت کنم. اصلن بخوابی و استراحت کنی بهتر است. من هم کمی اینجا پلکیدم اما جایت خیلی خالی بود. زودتر خوب شو، هر کاری که می کنیم با هم.

دغدغه کوچک ما

نگرانی و دغدغه ات را می بینم. تکاپوی شبانه روزی ات را متوجه می شوم. راستش می دانم که روز به روز بیشتر در فکر فرو می روی. حتا وقتی نمی بینمت، بی آن که صدایت را بشنوم، متوجه می شوم. به تو نمی گویم، وقتی که از جایی سراغ کار می گیرم. دلم می خواهد وقتی به تو بگویم که خبر خوشی داشته باشم.

دلم می خواهد همین روزها، همه دغدغه ات بر طرف شود. به تو ایمان دارم و می دانم که این ها مانع نیستند، این ها راه هستند که تو و من می پیماییم شان.

محبوبم، همین بودنت، یعنی وجود دل گرمی. آن مشکل کوچک را هم با کمک هم حل می کنیم.

سوره عشق


‫از حضور آیه‌های تو‬
‫بر من سوره سوره عشق می‌بارد‬
لحظه لحظه بودن تو
کتاب عاشقی نازل می‌شود
هر نگاه تو را
ز بر تلاوت می‌کنم
در نگهداری مهر تو
قلبم
صندوق آرامش می‌شود
بارش احساس می‌شوی
بر دلتنگیم
بعد نماز باران
دوستت دارم
   باران ِباهارم


فائز احیا
6 خردادماه 1391

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

محرمم

" من محرمتم. از حرفات سوء استفاده نمی کنم. "

این جمله را می گویی و می خواهی که همه حرف هایم را به تو بگویم. از روز اول همین را خواستی. اصلن اولین شرط و قراری که با من گذاشتی، همین بود. از همان روز، بیشترین حرف ها را با تو گفته ام. البته این را بگویم، از روزی که آمدی، دردهای دل ِ من نصف شده اند، حتا کمتر از نصف. اما همان دردهای اندک روزمره، همان دغدغه ها، همان حرف های کوچک را که ممکن است جمع شوند و بغض شوند، در حضورت زمزمه کرده ام.

می دانی که شک می کنم. می دانی که تا با قاطعیت حرفی را بزنم، طول می کشد. اما از توجه ات به حرف هایم، از سخت گیری های ناشی از حساسیتت، از گوش دادن های با توجه ات و اظهار نظرهایت، و تصمیم گیری هایت و هم دلی هایت، آرام می گیرم. همیشه راهی داری برایم. همیشه خوب می دانی چه باید کرد. همیشه خوب درک می کنی شرایط را. همیشه و در هر حالتی پذیرای حرف هایم هستی.


می دانم که یک روز باید این مسئله را باز کنم. باید به همه مردها توضیح بدهم، که یک زن، دقیقن چه می خواهد که آرام بگیرد. و به همه زن ها که تا به حال تجربه اش نکرده اند، نشان دهم که آرامش می تواند وجود داشته باشد و طعمش "این شکلی" است. دقیقن همین شکلی که من دارم می بینم، دارم حس می کنم. اصلن یک روز، کتابی می نویسم، از تو، از این طوری که با من هستی. یک روز تو را، تجربه دوست داشتن تو را، مرا ، به دنیا تقدیم می کنم. باشد که بدانند، دل ِ یک مرد می تواند همین قدر وسیع باشد و آفتاب وجودش همین قدر گرمت کند.
تو می‌گویی
دوستت می‌دارم
و متانت زنانه‌ام
با غرور مردانه‌ات یکی می‌شود
 می شود اشتیاق شیطنت‌بار عاشقی
و من تنها می‌توانم بگویم
 عقل را ببین اینک
 دست دل اوفتاده
 لب های تو جانا
 دل را ربود آخر
.
.
.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

مست تو

تو می‌نویسی و من مست می‌شوم
تو حرف می‌زنی و من از دست می‌شوم
وای!
تو می‌نگری و من از زمین تا آسمان،
هزار پرنده شیدای ِ در رقص می‌شوم
تو نیستی و من دلتنگ‌تر از هر دلتنگ می‌شوم
باز می‌رسی و من با تو هست می‌شوم
  آهنگ بوسه‌های تو مرا شیدا می‌کند

در من تنگ بیاویزی، مجنون افسانه می‌شود
جانا بیا و قدمی بر سر چشم من بنه
هرچه عشق هست برای تو دیوانه می‌شود
من عاشق هر آنچه ز توست گشته‌ام
در زندگی شرب مدامم ز تو جاری می‌شود

فائز احیا
4 خردادماه 1391




باران

بودن تو
زندگی‌ست
این زندگی
رویدنی‌ست
از زایش آن
عشق بار می‌آید
مابر می دهد
جان صفا می‌یابد
و مردگی
می رمد
  تو، خوبترین من
  - که باران نامیدمت-
زندگی را معنایی؛
باران من


فائز احیا
4 خردادماه 1391

ورزشکاران !

چه باید می شد که من، بعد از مدت ها، حرکتی به تن بدهم و برنامه ریزی کنم برای ورزش کردن؟! همین باید می شد که دیشب شد! در این چند روز که مدام می گفتم می خواهم کمی لاغر کنم، دیشب به این نتیجه رسیدی که لاغری لازم ندارم، کمی پهلو آورده ام. خب من هم طبیعتن به روی خودم نیاوردم حرف دلم را که " آقا یعنی چی که پهلو آورده ام" !!

دیگر این که ما هم غرورمان جریحه دار شد و با پشتیبانی آقا، از همین امروز شروع کردیم به ورزش منظم ! برنامه منظمی تنظیم کرده ایم که هر روز دقایقی روی تردمیل به ورزش هوازی ِ دو و راه رفتن بپردازیم. رژیم هم قاعدتن نباید نیازی باشد. چون وزن اضافه که ندارم. هدف مرتب کردن (!) اندام است که با حمایت آقا و تلاش خودمان انجام می شود.

عکس هم می گیریم که متعاقبن و در صورت نیاز ارائه دهیم، مثلن قبل و بعد از عملیات تنظیم هیکل !


نیمه شبی ...

بعد اولش نشستیم به حرف زدن، پای نت. نمی دانم چند ساعت حرف زدیم. اصلن این بار بگو، چند ساعت حرف بزنیم خوب است؟! چند ساعت باید حرف بزنیم که از هم خسته شویم؟! بعد با یک تصمیم منطقی بلند شدیم که برویم و بخوابیم. گفتیم به خودمان رحم کنیم و کمی به بدنمان و روح مان استراحت بدهیم. خاموش کردیم و رفتیم در رختخواب و تلفن هایمان به گوش. اما حرفی که از خواب نبود. این قدر خندیدیم، که من رسمن صورتم درد گرفته بود. پیشنهاد داد که برگردیم نت. آمدیم نت، پلاس را باز کردیم. کسی نبود. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود. یک ساعتی نشستیم، حرف زدیم و در کنار هم عکس و نوشته دیدیم و خواندیم. شب خوبی بود.

پی نوشت- خب ادبی ننوشتم. این فقط برای ثبت یادگاری از شبی از زندگی مان بود.

عسل


پیچک ِ عشق تنم را
 حلقه به دور تو کنم
 زان لب ِمیگون ِ شکرریز
 شربت جان بمکم
 نوش دمادم بخورم
 چشمان تو طرب‌انگیر و
 من مطرب عاشق
 مست شوم در بغل‌ات
 رقص مستانه کنم
عسلِ جان منی تو
بمکم شیره عشق و غزلی تازه ساز کنم


فائز احیا
4 خردادماه 1391

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

مست



جان مست شود

روح بر دست شود
رقص‌کنان، دست افشان، پایکوبان
به دل‌ات در حبس شود
شاد و خوشحال و خنده‌زنان
زندگی بالا و سبز شود
ما یک ترانه از شادی ساز کنیم
تا خیل حسودان،
 پست شود
عشق ما زمزمه رهگذران گردد
و در جان ِ جهان نغمه‌گر هست شود
پرتب و بی‌تاب ِ دیدن روی توام
تا به برت سربنهم ،
وین دل
فانی آن مست شود.


فائز احیا
3 خردادماه 1391
حماسین روز

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

پلاس ی که ترک می کنم !

به قول تو، استخوان هایم درد می کند. خب آنقدرها هم کار ساده ای نیست. تمام وقتت را در پلاس بگذرانی، بعد یکهو تصمیم بگیری که بیرون بیایی. ما هم که همگی معتاد!! خب آدم استخوان درد می گیرد، وقتی که نزدیک به بیست و چهار ساعت باشد که نوتیفی ندیده باشد و پلاسی نداشته باشد. حق نمی دهی به من؟!

منظورم این نبود که پشیمان هستم. دوستانم را دوست داشتم. اما می دانم که اگر الان پلاس داشتم، درست همین ساعت ها، وقتش بود که بغض کنم. بغض هم که به گریه می انجامید و یک شب دیگر خراب می شد. نمی دانم چند شب همین داستان را داشتیم.

خب حالا چند شبی به خودمان فرصت می دهم. من به خودم، تو هم به خودت کمی فرصت بده. اصلن بیا کمی آرام تر باشیم. اصلن چند شبی شتاب را کنار بگذاریم. دیر که نمی شود. چند روز که هزار روز نمی شود، که سال نمی شود. بیا و اجازه بدهیم این جریان، به شکل طبیعی خودش پیش برود. زمانی در سراشیبی بوده، یا سر یک پیچ، شتاب داشته. می آیی این بار مسیر مستقیم را در آرامش بگذرانیم؟ این قدر آرام که فقط من باشم و تو، و تعدادی از دوستان نزدیکمان. بیا این چند روز، بی تاثیر از مجازستان، مثل دو دوست خوب و صمیمی، یکدیگر را همان طور که هستیم تجربه کنیم.

باران

عشق تو را

بر هر کوی و برزن


فریاد خواهم‌زد


تا شغالان موذی ِ پست


ز حسرت این می ِ یاقوت ِ هوش‌ربا


شیون مرگ سردهند


ای همه باران من


دوستت دارم.

فائز احیا2 خردادماه 1391روز حماسه بزرگ

برایم شعر بگو

برايم شعر بگو. از آن شعرها كه مرا باران ش مي خواني، كه بوسه باران م مي كني. از آن شعرها بگو كه برگرفته از جان مي باشد. برايم شعر بگو. از آن شعرها که ته دلم ضعف می رود و خوشی می زند زیر دلم.

شعرها را خصوصی برایم بفرست، با یک پیام کوتاه، به شماره تلفن همراه شخصی ام ، همان کاری که یک ساعت پیش کردی، 2 ساعت پیش، چند ساعت پیش حتا. می دانم تو بیشتر از هر کسی می خواهی که فریاد بزنی، اما حالا که نمی شود، حالا که از فریادت دل گیر می شوند، برای ِ من فریاد بزن. من فریادت را می خواهم، فریادت شادم می کند.
 

باران من

چقدر حضور تو خوب ست
صفای باران
و
جلای آب
و ترانه های عاشقانه مرغ باران ست
و دلم
بی قرار آغوش باران ست.
فایز احیا

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه


حوا


سیب و مار بهانه بود
تن عریان تو
درس عشق می‌داد
و خدا
از عشق می‌ترسید
که نکند تنها گرددُ
و 
من،
 آدم
از برکت آن زیبایی

فائز احیا 1 خردادماه 1391



میزبان

بعد الان تو میزبان هستی و من شده ام میهمان خانه ات. مثل مهمان های مودب و خوب، گوشه ای اختیار می کنم، هر جا که تو تعارفم کنی، می نشینم. تو هم مثل یک میزبان خوب، روبرویم می نشینی. باید که خوب همدیگر را ببینیم و چشم در چشم و رو در رو و با لبخند، از هر جا صحبت برانیم.

بعد توی ِ میزبان، شروع می کنی به سخن گفتن. درباره آب و هوا حرف می زنی. من ِ میهمان هم نظر تو را درباره آب و هوا تایید می کنم. بعد از همسایه ها می گویی. من میهمانم و درگیر همسایه هایت نیستم، اما گوش می دهم و با تو هم دلی می کنم. بعد من خاطره ای از همسایه هایم تعریف می کنم. بعد با هم می خندیم.

تو بلند می شوی. دو فنجان چای، کنارش یک قندان قند و یک ظرف شیرینی می آوری. نزدیک تر به من می نشینی. اصلم می آیی و روی همان مبلی می نشینی که من نشسته ام. می خواهیم گپ بزنیم. دستت را می گذاری روی تکیه گاه مبل، پشت سر ِ من. من از سر ِ نزدیکی، دستم را روی زانوی تو می گذارم. یکی تو می گویی و یکی من، یکی تو می گویی و دو تا من، سه تا تو می گویی و یکی من. اصلن مگر ترتیبی وجود دارد در گپ دو دوست؟!

این بار من بلند می شوم. فنجان ها را می برم. آبی می زنم و چای می ریزم. سینی چای را می آورم. از جلوی پاهایت رد می شوم. کنارت می نشینم. دست در بازویت می اندازم. سر بر شانه ات می گذارم. بازو بر بدنم می گذاری. مشخص نیست، من میهمانم یا میزبان، تو میزبانی یا میهمان. مهم همین چای دو نفره است. تو باشی و من و چای .. ما باشیم .. ما میزبان باشیم.