۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

پلاس ی که ترک می کنم !

به قول تو، استخوان هایم درد می کند. خب آنقدرها هم کار ساده ای نیست. تمام وقتت را در پلاس بگذرانی، بعد یکهو تصمیم بگیری که بیرون بیایی. ما هم که همگی معتاد!! خب آدم استخوان درد می گیرد، وقتی که نزدیک به بیست و چهار ساعت باشد که نوتیفی ندیده باشد و پلاسی نداشته باشد. حق نمی دهی به من؟!

منظورم این نبود که پشیمان هستم. دوستانم را دوست داشتم. اما می دانم که اگر الان پلاس داشتم، درست همین ساعت ها، وقتش بود که بغض کنم. بغض هم که به گریه می انجامید و یک شب دیگر خراب می شد. نمی دانم چند شب همین داستان را داشتیم.

خب حالا چند شبی به خودمان فرصت می دهم. من به خودم، تو هم به خودت کمی فرصت بده. اصلن بیا کمی آرام تر باشیم. اصلن چند شبی شتاب را کنار بگذاریم. دیر که نمی شود. چند روز که هزار روز نمی شود، که سال نمی شود. بیا و اجازه بدهیم این جریان، به شکل طبیعی خودش پیش برود. زمانی در سراشیبی بوده، یا سر یک پیچ، شتاب داشته. می آیی این بار مسیر مستقیم را در آرامش بگذرانیم؟ این قدر آرام که فقط من باشم و تو، و تعدادی از دوستان نزدیکمان. بیا این چند روز، بی تاثیر از مجازستان، مثل دو دوست خوب و صمیمی، یکدیگر را همان طور که هستیم تجربه کنیم.

۱ نظر: