۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

تب

من تب کرده‌ام ز دوری تو

و سرم سخت درد می‌کند

زجر می‌کشد روحم

و ناشکیب گشته جانم

 ز ناتوانی جسم

و تو سخت شکیب می‌کنی

شرم چون تیغ می‌دود بر جوارح من

و تو نوش می‌شوی این زخمی ِتن را

دست خالی من را لرز خجلت در می‌نوردد

  نازنینم، باران م

و تو ستون ِسکون و آرامش می‌گردی 

چه گویم‌ت که بزرگی در برابر من

ولیهمپای من شده ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر