تب
من تب کردهام ز دوری تو
و سرم سخت درد میکند
زجر میکشد روحم
و ناشکیب گشته جانم
ز ناتوانی جسم
و تو سخت شکیب میکنی
شرم چون تیغ میدود بر جوارح من
و تو نوش میشوی این زخمی ِتن را
دست خالی من را لرز خجلت در مینوردد
نازنینم، باران م
و تو ستون ِسکون و آرامش میگردی
چه گویمت که بزرگی در برابر من
ولیهمپای من شده ای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر