۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

خاطره های همیشگی مان

ساعت ها هم که حرف بزنیم، خستگی به تن مان نمی آید. حتا انگشتان مان از تایپ کردن خسته نمی شود. صدای مان از حرف زدن نمی گیرد. همیشه هم حرف داریم برای گفتن.

چه قدر لحظه لحظه خاطرات دو روزه مان را مرور کرده ایم. بعد من گفته ام که کاش آن وقت دستت را رها نمی کردم، کاش در مترو نمی ترسیدم، کاش ... . و تو جلوی کاش گفتن هایم را گرفته ای. تو به من گفته ای که به عقب بر نگردم و خودم را سرزنش نکنم. گفته ای که در لحظه، بهترین کار را کرده ام. گفته ای که در آینده لحظه های بهتری خواهیم داشت.

در مترو هم که بودیم، و من گاهی می ترسیدم، بارها تاکید کردی که " با من از هیچ چیز نترس" ، و من هر بار به احساس امنیت شدیدی دچار شده ام. تاییدها و تاکید هایت، و رفتار مطمئنت ، مرا به آرامشی عمیق دعوت می کند، آرامشی که در آن حل می شوم. آرامشی که تا به حال در زندگی ام ندیده ام.

بعد از من می گویی که سخت می گیرم و از تو که ساده می گیری و می گویی این بد نیست که من سخت می گیرم. اما می خواهی که در رابطه مان، همه چیز را به دستان تو بسپارم. و من تاکید می کنم که همه چیز را با هم حل می کنیم، هر کس سهم خود و با توجه به توانمندی های خود. 

*****
محبوبم، آسمان زندگی ام با تو رنگی دیگر گرفته. دیگر از آن آبی که گاهی تیره تر می شد و گاهی روشن تر اثری نیست. آسمانم آبی هم دارد، اما رنگ غالب ِ آسمانم "رنگی" است. آسمانم یک رنگین کمان بزرگ است. هر لحظه اش با تو یک رنگ است، یک شور است. آسمانم بیشتر آبی ِ آرام است و زرد و نارنجی و قرمز، سبز و سپید، صورتی، یاسی، بنفش، اصلن هر رنگی که فکرش را کنی. آسمانم با آسمان تو یکی شده و رنگین. و من عاشق این رنگین شدن ِ آسمان های مان هستم. فکری به ذهنم رسیده، آسمان ِ چندم بهشت بود؟!!!

۱ نظر: