۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

شیرینی یک دیدار

از گودر، شعر جدیدت را خوانده بودم. پر بود از دل تنگی، و تب. غصه در دلم نشست. کمی هم نگران شدم. می دانستم که این احساس، این تب، بیمارت کرده. خواستم تماس بگیرم، گفتی که چند دقیقه صبر کنم تا بیایی نت. کمی بی قرار بودم. صبری که گفته بودی، به نظرم طولانی آمده بود. از طرفی داشتم فرم هایم را بررسی می کردم، برای آقای رییس که رفته بود خانه، که آماده شود و برای جلسه برود تهران. تو زنگ زدی، گفتی که میایی نت. آمدی نت. بوسه ای و سلامی کردی. تلفن زنگ خورد، مدیرم بود. صدایش استرس داشت. نفس نفس می زد.

-    خانمم حالش بد شده. برده اندش بیمارستان. من دارم می روم بیمارستان. بچه ام به دنیا میاد. شما باید بری تهران.
-    من که نمی توانم مهندس.
-    من زنگ می زنم، بهت می گم که چه کار باید بکنی !

و همان وقت برایت پیام گذاشتم که دارم می آیم تهران. ساعت 11 صبح بود. همه چیز با چنان سرعتی طی شد، که خودم هم نفهمیدم. فقط ساعت سه بود که به تو پیام دادم که دارم می روم فرودگاه. گفتی که بیایی دنبالم؟ گفتم که زیاد که نمی توانیم با هم باشیم، راه ِ تو هم طولانی است. گفتی که می آیی.

در هواپیما، همه فکر و ذهنم رسیدن بود. کنارم، سه مرد ِ عرب نشسته بودند که سرشان به کار خودشان بود و فارسی نمی دانستند. من هم "داستان" می خواندم، شاید که همین یک ساعت باقی مانده، زودتر بگذرد.

پرواز نشست و من همکاران ِ همراه را پیچاندم و تو را از آن طرف شیشه های گیت دیدم، با تیشرت سفید و شلوار جین ت. بعدش همراهی تو بود، تا رساندن م به خانه، و دیدار چند ساعته فردایمان، که بماند.

حالا، با خاطره های جدیدم خوشم. با یاد ِ تو، با بازی ِ دستانم در دستان ِ تو ، با شیطنت ِ چشمانم در چشمان ِ تو ، با ایستادن ِ قامتم در کنار ِ قامت ِ تو . با حضور ِ تو شادم.

۲ نظر:

  1. با بودنت
    با گام‌هایت
    دستان گرم‌ات در دستانم
    و با آینده روشنمان
    با هم
    خوشم.

    پاسخحذف