۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

رفت برای پیاده روی ِ شبانه. گفتم برگشتی زنگ بزن، می خواهم حرف بزنیم. رفت برای پیاده روی ِ شبانه. می خواستم چند کلمه ای بنویسم، دیدم از خستگی نمی توانم بنشینم، نمی توانم چشم به این صفحه بدوزم. خاموش کردم و در تختم دراز کشیدم. فکرم به او مشغول بود. تمام کارهایی که کرده بودم را یک به یک پرسیده بود. مهم ترین برایش کار ِ دانشگاهم بود. این برداشت من است. اول از دانشگاه پرسید که چه کرده ای و من که استاد را دیده ام و صحبت کرده ام. بعد از دکتر پرسید که گفتم راضی نبودم. گفت کاش اینجا بودی، با هم یک دکتر خوب می رفتیم. بعد هم از ملاقات دخترانه مان پرسید و البته زیاد کنجکاو نبود و من هم زیاد وارد جزئیات نشدم.

این فکرها، و تن ِ خسته، خواب آلودم کرده بود. گفتم تا برگردد ساعتی طول می کشد. این یک ساعت را بخوابم تا قوایم هم تجدید شود. چراغ ِ اتاقم را خاموش کردم و چشم بر هم گذاشتم. تمام ِ این یک ساعت را کامل و بی نقص خوابیدم. برگشت، پیام داد. گوشی ام را روی تخت گذاشته بودم که اگر پیام داد متوجه بشوم. زنگ نزده بود، پیام داد که بیدارم؟ یادم نیست چه نوشتم، به گمانم نوشتم که زیاد نه ! گفت خب بخواب!

من اما زنگ زدم. در خواب و بیداری حرف زدیم. از او اصرار که بخوابم، از من انکار که بمانم ! کمی حرف زدیم و بعد من به خوابیدن رضایت دادم.
---
این بار اما، بر عکس دفعات ِ قبل، قرار ِ صبحگاهی میسر شد و اولین دقایق ِ روز، با حضور ِ یار آغاز شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر