۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

چشم های مان

سوار ماشین می شود. بعد از ظهر خردادی، گرم و آفتابی است. عینکم هم در کیفم خورد شده و شکسته و هنوز عینک جدید نگرفته ام. از خیابان ِ اصلی می پیچم به خیابان فرعی. شیئی در هوا، در مقابل چشمانم، تاب می خورد. تا به خود بیایم، راست می آید و در پلک زیرین چشم چپم می نشیند. چشمم به سوزش می افتد. نمی توانم چشمم را باز نگه دارم. خیابان باریک است. ماشین از روبرو می آید. ماشین هایی هم تک و توک کنار ِ خیابان پارک کرده اند و مسیر عبور را تنگ کرده اند.

سعی می کنم اهمیتی به چشم ِ زخمی ام ندهم و به رانندگی ادامه دهم. با همین وضع تمام خیابان باریک را طی می کنم. اما دیگر قابل تحمل نیست. چشم راستم هم درد گرفته، اشک می ریزد و می سوزد. کنار خیابان سایه کوچکی می بینم. سایه درخت توتی است که کنار خیابان کاشته شده. نگه می دارم. چشمانم را می مالم. با دستمال کاغذی سعی می کنم شیء مزاحم را از چشمم خارج کنم. بعد کمی چشمانم را می مالم، آرام. چند دقیقه چشمانم را روی هم می گذارم.

یکی دو دقیقه بعد، چشم باز می کنم. هنوز کاملن خوب نیستم. اما بهتر است و حداقل می توانم خیابان ها و ماشین ها را واضح ببینم. از این که با آن وضعیت خیابانی را طی کرده باشم، به وحشت می افتم. نمی دانم چه طور جرات ِ این کار را پیدا کردم.
ماشین را روی دنده می گذارم و فرمان را به سمت وسط خیابان می چرخانم. به سمت ِ خانه راه می افتم.

***

به محض رسیدن به خانه، پیام تو هم می رسد. تو هم همان وقت از دکتر آمده ای، از چشم پزشکی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر